
آيه ياس نخوانيم
مجله سوره
متن کامل مصاحبه مجله سوره با دکتر حبيب الله دهمرده
چهارشنبه ۱۴ دي ۱۳۸۴
آن زمين بيابان برهوتي بود و اصطلاحي كه مردم در اينجا براي آن به كار ميبرند اين است كه اين زمين از زمان طوفان حضرت نوح آب به خودش نديده است. اصلاً براي ساخت اردوگاه فكر نميكرديم. آن را به عنوان مزرعه آموزشي براي دانشكده كشاورزي هم نگرفتيم. چون در سد سيستان صد هكتار زمين زهكشي شده داريم به همراه گاوداري و گوسفندداري. با توجه به اينكه آنجا يك نقطه استراتژيك براي جمهوري اسلامي است و مخازن چاه نيمهها در آنجا واقع است و آب شرب و حيات سيستان و روستاها و شهر زابل و همينطور حيات زاهدان به آن وابسته است، روي آن منطقه دست گذاشتيم.
دوستان ما تقريباً علمي برخورد كردند و كار بسيار خوبي انجام شد. پس آنجا صرفاً يك پژوهشگاه نيست و تنها يك اردوگاه هم نيست؛ در قد و قواره اينها هم نميگنجد. در هيچ جاي مملكت هم يك دانشگاه چنين مجموعهاي ندارد.
مزرعههاي آموزشي صد هكتاري، دويست هكتاري و پانصد هكتاري دارند همانطور كه ما هم داشتيم. هنر ما اين بود كه اين باور را در بين مسئولان مملكت به وجود بياوريم كه در مقابل ارادهاي كه خداوند به انسان داده همه چيز ميتواند خاضع باشد و همه چيز شدني است. ما به دنبال اين بوديم كه غيرممكنها را به ممكن تبديل كنيم؛ غير باورها را به باور تبديل كنيم. اعتماد به نفس بدهيم. روزهاي اول همكاران ما اصلاً اين طرح را نميپذيرفتند و تأييد نميكردند. براي شروع خيلي سخت بود اما الان هر كس ميآيد تحت تأثير قرار ميگيرد و اميدوار ميشود. برنامه كلاني هم كه بخواهيم براي 200ـ300 سال آينده برنامهريزي كنيم در كار نبود. اصلاً چنين نگاهي نبود مشاور خارجي هم نداشتيم و كارها بر اساس نظر خودمان انجام ميشد.
ما به دنبال اين بوديم كه همه چيز را با هم ببينيم. هيچ مغايرتي هم با هم نداشتند. زماني كه آقاي دكتر منافي معاون رئيسجمهور و رئيس محيط زيست بود قرارداد تحقيقاتي با ايشان امضا كردم تا اولين باغ وحش تحقيقاتي تشكيل بشود. بازديد از اين باغ وحش تحقيقاتي را هم براي همه مردم رايگان اعلام كرديم. هر آدمي ايراني، طالباني خبرنگار خارجي ميتوانست برود آنجا و هيچكس مزاحمش نميشد حق ورود هم نميگرفتيم.
به دنبال اين بوديم كه به مردم اميد به زندگي بدهيم. يك قسمت از اين مجموعه به افغانستان چسبيده است و ميخواستيم اين كار به عنوان يك كار بزرگ و همت بلند از نظام مقدس جمهوري اسلامي باشد تا اين دو نقطه را كه از دو كشور همسايه هستند با هم مقايسه كنند. اين ايده خيرات و بركات فراواني داشت. عاقبت كار به جايي رسيد كه وقتي آمريكاييها ميخواستند افغانستان را بگيرند و طالبان را بيرون كنند، تعداد زيادي از خبرنگاران خارجي آمدند در همين مجموعه مستقر شدند.
بعدها از دوستان وزارت علوم شنيدم كه بي.بي.سي يك ساعت از برنامه خودش را به مجتمع فرهنگي دانشگاه زابل در سيستان اختصاص داده است. اما بحث ما از ساختن يك اردوگاه، يك باغ وحش تحقيقاتي با يك مجتمع فرهنگي فراتر رفت. ما ميخواستيم الگوي جديدي از زندگي تعريف كنيم. بگوييم براي سيستان يا جاهايي شبيه سيستان ـ چه در داخل ايران و چه در خارج ايران ـ بايد اين نسخه را بپيچيم. گفتيم مثل زمان رستم نميتوانيم آبياري غرقابي انجام دهيم. بايد الگوهاي جديد و مدرن طراحي كنيم. اصرار داشتيم آبياري قطرهاي شكل بگيرد. كشت خارج از فصل را كه آنجا به كشت پلاستيكي معروف است آغاز كرديم: كشت خيار زير پلاستيك در زمستان. پذيرش اين كار براي اولين بار براي افراد خيلي سخت بود. براي همكاران علمي دانشگاه هم سخت بود. با دو تا گلخانه شروع كرديم و بعد توسعه داديم به بيست تا بيست و پنج گلخانه.
آنقدر توليد ميكرديم كه بين دانشگاهيان و مردم توزيع ميكرديم. كار كاميون دانشگاه اين بود كه خيار و گوجه محصولِ چاه نيمه را در زمستان توزيع ميكرد. آنجا فروشگاه داير كرديم و محصولات را بستهبندي ميكرديم تا كساني كه براي تفريح ميآمدند آنجا، از اين محصولات براي خودشان ببرند. برنامهريزي كرديم كه از دانشگاههاي مختلف ايران دانشجوها را بياوريم تا آن مجموعه را ببينند. مثلاً قراردادي با دبيرستان مفيد تنظيم كرديم كه از سال 77 شروع شد. هر سال در ايام تعطيلات عيد بيشتر از صد نفر از دانشآموزان از 20 اسفند تا 10 فروردين آنجا مستقر ميشدند و كارهاي مختلفي انجام ميدادند، حتي كارهاي يدي. مثلاً كار توزيع پرسشنامه بين بازديدكنندگان عيد را به آنها داديم تا انجام بدهند.
اينها بودند كه ارقام و آمار را ثبت و ضبط ميكردند تا ببينيم مردم از ما چه انتظاري دارند و براي آنها چه بايد بكنيم. از آن پرسشنامهها حرفها و آمارهاي خوبي گيرمان آمد. يكي از آن آمارها اين بود كه مشخص شد ما در مدت يك هفته ـ ده روز چيزي حدود سيصد هزار بازديدكننده داشتيم كه همه آنها هم سيستاني نبودند و از كل جنوب شرق ايران بودند. اين براي ما غير منتظره بود پس اين مجموعه با وجود اينكه يك مجتمع فرهنگي بود افراد زيادي به آنجا ميآمدند. ما ميخواستيم اين باور را در دل مردم به وجود بياوريم كه ما در اين بيابان برهوت گوجه و خيار توليد كردهايم. قبل از اين كسي باور نميكرد در سيستان خرما عمل بيايد. ما با همان سيستم آبياري قطرهاي خرما به عمل آورديم. بحث شترمرغها را دنبال كرديم. با خارج از كشور قراردادي بستيم و تعدادي شترمرغ وارد كرديم. جالب بود كه همه گونههايي كه ما به باغ وحش تحقيقاتيمان آورديم چه گوشتخوار و چه علفخوار بدون استثنا در شرايط باغ وحش زاد و ولد كردند؛ بر خلاف آنكه در همه باغ وحشهاي دنيا رواج دارد كه حيوان در استرس زاد و ولد نميكند. در تاريخ ميخوانديم كه گوشت و ميوه سيستان به خاطر آب و خاكي كه دارد لذيذتر و شيرينتر است.
عملاً همين اتفاق به صورت عيني افتاده است براي اينكه كار را ترويج بدهيم با برنامههاي حسابشده معتمدين سيستان و ساير مناطق را با مينيبوس و اتوبوس ميآورديم و همه اينها را به آنها نشان ميداديم. به ميوهها كه ميرسيديم به آنها ميگفتيم خودتان بچينيد تا لمس كنيد و باور كنيد. از طرفي حدود 65 درصد دانشجويان كه آنجا كار ميكردند غير بومي بودند و از اين موضوع استفاده شد تا آنها اين روش را در جاهاي ديگر ايران نيز ترويج كنند. خيلي از آنها هم اين كار را كردند و دارند از اين روش استفاده ميكنند. الان در خود سيستان يكي از منابع درآمدي آنها همين كشت گلخانهاي است. سيستم استانداري و برنامه و بودجه مجبور شدند در يك حركت به 300 نفر از دانشجويان وام بدهند و قرار است ضلع ديگر چاه نيمه را كشت گلخانهاي داير كنند. اين مسئله الان به فرهنگ ما تبديل شده. وقتي به اين مرحله رسيديم تعداد گلخانهها را از بيست و پنج گلخانه كم كرديم به دو گلخانه تا كساني كه ميآيند، ببينند. ولي فرهنگ شكل گرفته بود. بعد رفتيم سراغ گياهان دارويي طوري كه حتي فرانسويها دنبال ما هستند. بعضي گونهها بسيار خوب جواب داده. آنها ميخواهند براي آنها توليد كنيم. همين امسال با آنها قرارداد داريم كه دو نوع گياه را در حد انبوه براي آنها توليد كنيم.
اگر نمي بُريم ديگران را تيز ميكنيم
الان ادارات و دستگاههاي مختلف وادار شدهاند كه اين روش را دنبال كنند چون اگر دنبال نكنند زير سؤال ميروند كه دانشگاه زابل در زمينه آبياري قطرهاي تحت فشار كار كرده، چرا شما كار نكردهايد. در جلسات خصوصي به دوستان ميگفتم كه دانشگاه زابل بايد حكم سوهان را داشته باشد. اگر خودش نميبُرد بايد ديگران را تيز كند. ما حكمي را براي خودمان قائل شدهايم كه ديگران را تحريك كنيم و اين سؤال را براي مردم و مسئولان طرح كنيم كه حالا كه دانشگاه در يك بيابان برهوت با حداقل امكانات پنج هزار هكتار زمين را با كار علمي تبديل به مزرعه كرده و اين كار جواب داده، شما چرا اين كار را نميكنيد؟ اين قطعه زمين سيستان هم در مقايسه با بقيه زمينهاي سيستان زمين خشني است. اصلاً زير كشت نرفته بود و از نظر حاصلخيزي هم اصلاً مرغوبيتي ندارد. وقتي در اين زمين خرما و گياهان دارويي به عمل ميآيد و توليد شترمرغ صورت ميگيرد و چنين ركوردهاي خوبي را به دست ميآورد هيچ دليلي ندارد كه در مناطق آبادتر و بهتر سيستان نشود اين كار را كرد. اين باور الان به وجود آمده است. پس يك بحثي كه ما خيلي روي آنها مانور داديم دانشجوها و استادهاي ما بودند كه بيايند اين مطالب را ياد بگيرند و در ديگر مناطق ايران تقليد كنند. يك بحث ديگر معتمدان و اعضاي شوراهاي اسلامي شهر و روستاها بودند كه همه را آورديم تا ببينند و بروند در منطقه خودشان اين كار را اجرا كنند.
بالاتر از اين بحث مسئولان رده بالاي مملكت بود مثل رؤسايجمهور، وزرا و مقام معظم رهبري كه تشريف ببرند و آنجا را ببينند و بعد بگوييم نسخهاي كه ميشود براي استانهاي شبيه سيستان و بلوچستان پيچيد اين نسخه است و جالب است كه آنها بسيار تحت تأثير قرار گرفتند و بسيار به ما كمك كردند وقتي مسئولين ميرفتند آنجا و ميوه را خودشان ميچيدند و از نزديك اهميت و بزرگي كار را لمس ميكردند به شدت تحت تأثير قرار ميگرفتند. از همين طريق خيلي كمكهاي قابل توجهي به ما شد. مثلاً آقاي دكتر ستاريفر رئيس سازمان برنامه و بودجه و آقاي دكتر رمضانزاده آمدند آنجا و خيلي شگفتزده شدند خرما و زيتون و تخم شترمرغ را بهعنوان نمونه با خود به هيئت دولت بردند. حتي پيشنهاد دادند كه هيئت دولت 15 ساعت وقت بگذارد و با هواپيماي اختصاصي بيايد و همه اعضاي كابينه بيايند آن مجموعه را ببينند كه البته تا حالا محقق نشده است. قرار شد مديران ارشد سازمان مديريت بيايند آنجا و همين مقدار وقت را بگذارند و ببينند و باور كنند كه ميشود در اين كشور از اين كارها كرد و آن هم با دست خالي و امكانات بسيار كم خود مقام معظم رهبري تشريف آوردند و مصاحبههاي خيلي قشنگي داشتند.
حضرت آيتالله هاشمي آمدند، آقاي خاتمي آمدند. آخرين سفر دكتر عارف بود كه آمد و تحت تأثير قرار گرفت كه ميشود اين كارها را كرد بنابراين ارزيابي ما اين است كه در فاز اول تا اينجا موفق بودهايم. اگرچه تا آنجايي كه قصد داريم برسيم، فاصله داريم. طرحهايي داريم كه اگر امكانات بيشتري در اختيار ما بگذارند خيلي از اين كارها را سريعتر ميشود انجام داد. طبيعي است كه بستر كار را ما بايد فراهم بكنيم. آبرساني و برقرساني و كشيدن جاده در يك زمين بكر زمان ميبرد اما من به عنوان عنصري كه براي اولين بار اين زمين را تحويل گرفتم بسيار اميدوار شدم كه ميشود از اين كارها براي كل مملكت انجام داد. تا چنين كارهايي مايه عزت جمهوري اسلامي باشد. اما نكتهاي كه بايد اينجا اضافه كنم اين است كه برخوردها و شيوهها بايد علمي باشد. اگر برخورد، علمي و منطقي باشد يقيناً جواب ميدهد و اگر غير علمي و مندرآوردي باشد معلوم نيست چه جوابي بدهد.
اصرار من هم اين است كه وقتي كاري را انجام ميدهيم عالمانه باشد. در ابتدا من روي همه كارها نظارت ميكردم. مثلاً وقتي اولين بار شترمرغ وارد كرديم و خواستيم به زابل با آن بادهاي صد و بيست روزه و شرايط سختش ببريم، تعدادي از آنها را در حيدرآباد كرج گذاشتيم تا مقايسه كنيم. ميخواستيم اين دو تا گله را كه يكشبه از ايتاليا وارد شدهاند و جنس و سن و سالشان يكي است، مقايسه كنيم. خيلي اصرار داشتم كه از گلهاي كه به زابل برده بوديم خوب مراقبت شود و به صورت علمي برخورد كنيم تا اگر به هر علتي جواب نداد ما بتوانيم بگوييم اين كار در زابل جواب نميدهد. نبايد طوري ميشد كه كارشناس ما بد عمل كند و تغذيه آنها بد باشد و بعد ما نتيجه بگيريم كه در سيستان اين كار شدني نيست و شترمرغ عمل نميآيد. اگر اينطور ميشد نسخه اينطور پيچيده ميشد كه «در سيستان» شترمرغ عمل نميآيد، درحالي كه «ما» مقصر بودهايم و بعضي فاكتورها را رعايت نكرده بوديم و اين سبب شده بود كه كار به نتيجه نرسد. ميخواهم بگويم وقتي آدم ميخواهد به عنوان يك الگو عمل كند مسئوليت و مأموريتش بسيار سنگين است و بايد مراقب باشد كه اگر يكي از فاكتورها مراعات نشد، براي ديگران نااميدي و يأس باقي ميگذارد و آنها جرئت نميكنند پا جلو بگذارند. اما الان ديگر مثل اول كار نيست. وقتي همه كارها جواب داد و ما در آنجا هم بادام زميني توليد كرديم و هم زعفران، من ديگر توليدكننده زعفران نخواهم بود. توليدكننده بادام زميني نخواهم بود.
«شترمرغداري» كه صدهزار شترمرغ دارد نخواهم بود. ديگر ما دويست گلخانه نخواهيم زد كه خارج از فصل، خيار بوتهاي و گوجه بفروشيم. الان بخش خصوصي وارد شده مردم وارد شدهاند و بايد كار را به آنها واگذار كنيم. ما پنج نمونه انجام دادهايم كه ياد مسئولان و دانشجويان نرود خدا نميخواهد ما گدا باشيم در كودكي هميشه سؤالي داشتم كه چرا با توجه به هويتي كه سيستان دارد ما در جهان كارهاي نشويم؟ فردوسي كه بيدليل سوژه شاهنامه را از سيستان انتخاب نكرده است. هميشه ميگفتم خدايا تو كه اصلاً ما را خلق نكردي كه گدا باشيم. تو توقعات زيادي از ما داري. بيخودي هم كه اين حرفها را توي قرآن نزدهاي. در تمام خلقت هم فقط يك بار به خودت آفرين گفتي همين سؤالات باعث شد كه با وجود اينكه سطح تحصيلات در سيستان خيلي پايين بود من اصلاً به ديپلم و ليسانس قانع نشوم. با خودم ميگفتم ناني كه با ديپلم بخورم بايد بر من حرام باشد. حركتي از درون داشتم كه من را به خودش مشغول كرده بود و هدف من هم اين بود كه كار بزرگي انجام بدهم. همين امر سبب شد كه به تحصيلات ديپلم و ليسانس بسنده نكنم من ميدانستم گذشته سيستان گذشتهاي افتخارآفرين بوده است. سيستان انبار غله آسيا بوده.
رستم اهل آنجا بوده و دارالولايه بوده. از آنطرف زندگي مردم را كه نگاه ميكرديم همه فقير بودند و هميشه به كشاورزي سنتي و گاو و گوسفند وابسته بودند. سيل و قحطي ميآمد، زندگي مردم متلاطم بود و هيچوقت زندگي پايدار به معني امروزي نداشتند. اين مسائل من را وادار ميكرد كه فكر كنم و در زندگي خودم قانع نباشم تا گروهبان و افسر و دبير نشوم. اينها را براي خودم كوچك ميدانستم. به همين دليل هم وقتي دانشگاه اصفهان قبول شدم، براي اينكه ليسانس بگيرم درس نخواندم. در اصفهان در دو تا انجمن «ايران و آمريكا» و «ايران و انگليس» درس ميخواندم تا زبانم براي دوره دكترا تقويت شود. من بعد از آن خشكسالي معروف سيستان در سال 1350 به دانشگاه رفتم. آن موقع من ديپلم داشتم. آن موقع زندگي مردم خيلي به هم ريخت. هفتاد ـ هشتاد درصد روستاهاي سيستان كوچ كردند و به دشت گرگان رفتند. اينها مسائلي بودند كه خيلي مرا آزار داد و خيلي هم به من انرژي داد. در واقع من را چند كيلومتر به جلو پرتاب كرد. فكر ميكردم چرا مردم بايد اينطور باشند؟ اين چرا چرا كردنها، من را به اين نتيجه رساند كه زورم به حكومت كه نميرسد پس خودم بايد كارهاي بشوم. خود من بايد حركتي بكنم.
با خودم ميگفتم خدا چنان جايگاهي براي انسان خواسته، پس اگر من گدا ميشوم خود من خواستهام و رهايي از آن هم راه دارد. اين بود كه دنبال هدف بزرگ و مقدسي بودم كه بروم دنبال تحصيلات و براي مردم كار كنم. ميخواهم بگويم يك خميرمايه از قبل در من وجود داشت و اين عقايد يكشبه شكل نگرفت وقتي من در دانشگاه اصفهان ليسانس رياضي قبول شدم همان سالهاي اول و دوم تصميم گرفتم حتماً براي ادامه تحصيل به خارج از كشور بروم. آن موقع دانشجويان ممتاز براي دوره فوق ليسانس و دكترا به خارج از كشور اعزام ميشدند. به هر حال دانشجوي ممتاز شدم و درخواست پذيرش دادم و 20ـ30 دانشگاه هم به من پذيرش دادند از جمله دانشگاه آكسفورد انگلستان. من هم آكسفورد را به خاطر سابقهاش انتخاب كردم.
قوي پارك آكسفورد و جوجههايش
سالهايي كه در آكسفورد درس ميخواندم هيچ تابستاني را در انگليس نماندم. هر تابستان برميگشتم ايران كه از كشور جدا نشوم. در ايران هم مستقيم ميرفتم به سيستان. در زمان شاه بليت رايگان به ما نميدادند. يعني با پولي كه من براي رفت و برگشت به انگليس ميدادم ميتوانستم تعطيلات را در انگليس بمانم و چند كشور ديگر را هم بگردم درصدي از كاري را كه من انجام دادم از آكسفورد انگلستان الهام گرفتهام. انگلستان پارك معروفي دارد به اسم پارك آكسفورد كه رودخانهاي هم از داخل همين پارك ميگذرد. در دل اين رودخانه يك جزيره كوچك ايجاد كرده بودند در حد پنجاه متر مربع. آنجا هميشه قو داشتند و اين قو هم هميشه جوجه داشت، من ميدانستم كه اين قو مدام كه جوجه توليد نميكند. معلوم بود كه اين قوها را در جاهاي ديگر پرورش ميدهند. از طرفي ديگر حساب و كتاب ميكردم كه اين كشور و اين دانشگاه بدون پايه علمي هيچ كاري نميكند. يعني كارهايي كه انجام ميدهند «هردمبيلي» نيست و پايه علمي و تحقيقي دارد. دانشگاهي كه هزار سال سابقه دارد هر كاري را انجام نميدهد. نگاهم، نگاه دانشجويي كه صرفاً رفته فوقليسانس يا دكتراي رياضي بگيرد، نبود.
ميخواستم از اين كشور و اين دانشگاه مطلب بگيرم كه وقتي برگشتم ايران از آن استفاده كنم حتي همين قوها! هيچوقت يادم نميرود كه آنها آمده بودند يك جزيره پنجاه متري ايجاد كرده بودند و هميشه يك قو با جوجههايش آنجا زندگي ميكند و مردم تماشا ميكنند و عكس ميگيرند. يك گوشه از اين پارك هم يك باغچه بود مثل قالي ايراني. معلوم بود كه گلها را يك جاي ديگر توليد ميكنند و به آن باغچه ميآورند. يك نقطه ديگر در خارج آكسفورد، كافه بياباني بود. آنجا چند تا استخر كوچك داشتند. انواع و اقسام ماهي را در جاي ديگر پرورش ميدادند و ميآوردند آنجا. طاووس و پرندگان كوچك هم بود. يعني در واقع يك باغوحش كوچك بود. زيبايي اين رستوران بياباني اين بود كه ماهي زنده را خود من از داخل حوض انتخاب ميكردم و ميگفتم اين را براي من كباب كن.
از اين دست مسائل زياد بود در كالجهاي آنجا در دوره دكترا مدام كار تحقيقاتي انجام ميشود. كسي كه ميخواهد كار تحقيقاتي انجام بدهد خسته ميشود و بايد خستگي را به نحوي جبران كند. يكي از كارهاي جالبي كه دانشگاه انجام داده بود در يك قسمت، دورِ درختهاي قديمي حصار كشيده بود و در آنجا گوزن و آهو رها كرده بود. يعني در فاصله ده متري كتابخانه آهو و گوزن ميديدي كه شما را از تحقيقات صرف جدا ميكرد و به جنگل ميبرد. با ديدن آنها بلافاصله تغيير فكر و هوا ميدادي بنابراين اگر فكر ايجاد باغ وحش به ذهن من رسيد، يك مقدارش از آن كشور بود. ميگفتم چطور آنها اين كار را ميكنند؟ چرا ما نكنيم؟
هنوز استخوانهايم دارد ميسوزد
سالهايي كه در آكسفورد درس ميخواندم هيچ تابستاني را در انگليس نماندم. هر تابستان برميگشتم ايران كه از كشور جدا نشوم. در ايران هم مستقيم ميرفتم به سيستان. در زمان شاه بليت رايگان به ما نميدادند. يعني با پولي كه من براي رفت و برگشت به انگليس ميدادم ميتوانستم تعطيلات را در انگليس بمانم و چند كشور ديگر را هم بگردم. آن موقع 50 ايراني بوديم كه آنجا درس ميخوانديم. موقعي كه درباره تعطيلات با همديگر صحبت ميكرديم، براي اينكه احساسات بقيه را تحريك كنم ميگفتم من ميخواهم بروم ايران به نقطهاي كه نه آب دارد و نه بـــرق و نه جـــاده و دمــاي هوايش هم پنجاه درجه بالاي صفر است. به ميگفتند: !You are foolish «تو خيلي احمقي!» ميگفتم از نظر شما همين طور است اما اگر جاي من بوديد نظرتان عوض ميشد. من الان شبيه باتري هستم كه تخليه شدم. برميگردم تا با آن عاطفه و محبت و داستانهايي كه در آن دماي 50 درجه داريم شارژ بشوم براي 9 ماه ديگر.
در روستاهاي سيستان، دبستان خيلي كم بود. اگر بگويم شش سال دبستان را در شش نقطه درس خواندم خيلي اغراق نكردهام. سال ششم را هم يا بايد ميآمديم زابل يا به مركزي در آن طرف هيرمند در منطقه جزينك كه وضعش بهتر از ما بود ميرفتيم. فاصله دِهِ ما تا زابل سي كيلومتر بود و در نتيجه ما ناچار بوديم از رودخانه هيرمند كه آن موقع آب داشت عبور كنيم. قايق و امكانات هم نبود. بيشتر اوقات بايد از داخل آب رد ميشديم، حتي در زمستانهاي بسيار سرد كوير. هنوز هم كه هنوز است استخوانهاي من از سردي آن آبها ميسوزد. در بين سي چهل تا دانشآموز پنجم دبستان فقط دو نفر بوديم كه به كلاس ششم رفتيم و بقيه به خاطر اينكه مدرسه كلاس ششم نداشت ترك تحصيل كردند. ما دو نفر هم مدام از داخل همان آب رد ميشديم. آن موقع هم من ميگفتم خدايا چرا اين همه مردم بايد ترك تحصيل كنند؟ يعني آن سوز سرماي آب هيرمند روي من اثر گذاشت. از آن سي چهل نفري كه سال ششم را خوانديم فقط سه نفرمان به زابل آمديم تا دبيرستان برويم. ريزشها را ببينيد! اين بچهها استعداد فراواني هم داشتند. من از دانشآموزان خيلي قوي آنها نبودم ولي اراده و پشتكار داشتم و لطف خدا همراهم بود نتيجه اين شد كه به محض اينكه من در دانشگاه سِمُت گرفتم، يكي از ايدههايم اين بود كه دبيرستانهاي شبانهروزي درست كنيم تا جلوي اين ريزش را بگيريم. در سال 68 كه من رئيس دانشگاه سيستان و بلوچستان بودم سه درصد دانشجويان، بومي استان بودند. كل ديپلمههاي رياضي و فيزيك استان در اين سال هفتاد نفر بودند. من هم به نيروي انساني خيلي اعتقاد داشتم و دارم. بچههاي استان سيستان و بلوچستان هم بالاترين ضريب هوشي را دارند. چون كساني كه مثل من برايشان امكان ادامه تحصيل فراهم ميشد شاگرد اول ميشدند. مثلاً در همين آكسفورد انگليس دوره فوقليسانس من 9 ماه طول كشيد و دو سال بيشتر طول نكشيد كه دكترا گرفتم. در حاليكه براي بقيه، اين دوره طولانيتر بود. بر اساس تحقيقي كه يونسكو كرده بچههاي سيستان و بلوچستان بالاترين ضريب هوشي را دارند اما امكانات ادامه تحصيل براي آنها فراهم نبود.
تأسيس دبيرستان را با جرئت شروع كرديم و كار هم كاملاً غير قانوني بود. اين را ميگويم كه حتماً چاپ بشود. من رفتم مجلس كه مجوز بدهند، مجوز ندادند. جاهاي ديگر رفتم، مجوز ندادند. بنابراين غير قانوني شروع كردم. چون ميدانستم كه اين استعداد وجود دارد.
در يكي از سمينارهاي رؤساي دانشگاهها من اين مطلب را مطرح كردم كه بالاترين ضريب هوشي را بچههاي سيستان و بلوچستان دارند. يكي از عناصر ـ كه اسمش را نميبرم اما اين مطلب را ميگويم كه چاپ شود و بخواند ـ آن موقع رئيس يكي از كميسيونهاي مجلس بود، گفت: «بله آقاي دكتر دهمرده! بالاترين ضريب هوشي را دارند اما در توزيع مواد مخدر!» اين خيلي براي من كشنده بود براي اثبات واقعيتي كه ميدانستم، چه بايد ميكردم؟ وادار شدم دبيرستان شبانهروزي داير كنم. بايد بچههاي سيستان و بلوچستان را جمع ميكرديم، شكم اينها را سير ميكرديم و معلم و حداقل امكانات را هم براي آنها فراهم ميكرديم. دبيرستاني را كه ميدانستم از بيخ و بن غير قانوني است با سيصد نفر دانشآموز داير كرديم. اين جرئت ميخواهد، جسارت ميخواهد. اين را ميدانستم كه در جمهوري اسلامي اگر شما كاري كرديد و اثبات كرديد كه جواب ميدهد مخالفان با شما موافق ميشوند و راههاي قانوني را براي شما باز ميكنند به هر حال 180 نفر دانشآموز سال چهارم را از روستاها آورديم و 120 نفر سال اول صد در صد اينها در كنكور قبولي دادند و كار به جايي رسيد كه در يك سال هشتاد نفر از بچههاي شبانهروزي ما در رشته پزشكي قبول شدند. اين يك انفجار بود براي همه مملكت. بعدها هم اين كار الگويي شد براي ايلام و بوشهر و كردستان و ... . البته بعد راه قانونياش را باز كرديم. آن موقع وزير آموزش و پرورش آقاي نجفي بود. خيلي با من درگير بود و نامههاي خيلي بد هم براي من نوشت. مجبور شديم از طريق شوراي عالي انقلاب فرهنگي وارد شويم و اين شورا دستور داد كه شوراي عالي آموزش و پرورش اساسنامه دبيرستان شبانهروزي ما را بپذيرد و همان كار الگو شد براي بقيه استانهاي مشابه.
نتيجه اين شده كه از هفتاد نفر ديپلم رياضي كل استان در سال 68 رسيدهايم به وضعي كه فقط دبيرستانهاي شبانهروزي دانشگاههاي سيستان و بلوچستان و زابل و ايرانشهر و چابهار تعداد خيلي زيادي دانشآموز ديپلم آماده ورود به دانشگاه تحويل ميدهد. يعني اين اعتقاد و باور در مسئولين مملكت به وجود آمد كه اگر در اين زمينه سرمايهگذاري كنيم، جواب ميدهد.
آدم بكاريد محصول صد ساله برداريد
بزرگان اسلام ميگويند دنبال علم برويد حتي اگر در چين باشد. دنبال علم برويد ولو در ثريا باشد. پيغمبر عظيمالشأن اسلام به اسرا ميگويد ده نفر را آموزش بدهيد من شما را آزاد ميكنم. در دنيا هيچ مكتبي كه اين قدر براي علم ارزش قائل باشد نداريم. در اين باره من بيشتر صحبت نميكنم چون همه اين مطالب را بلدند. اما من ضربالمثلي ميدانم كه از همان لحظه اول آن را شعار ميدادم و الان هم تكرار ميكنم كه اگر ميخواهيد محصول يك ساله برداريد گندم بكاريد و اگر ميخواهيد محصول ده ساله برداريد درخت بكاريد و اگر ميخواهيد محصول صد ساله برداريد روي نيروي انساني سرمايهگذاري كنيد. اين حرف مصاديق زيادي در جهان دارد و مخصوص ايران هم نيست. اگر ژاپنيها امروز در دنيا آقايي ميكنند، نه معدن طلا دارند، نه نفت دارند نه امكانات خدادادي، و علي بن ابيطالب(ع) را هم به عنوان الگو ندارند. اينها چه كردند كه الان دارند آقايي ميكنند؟ اينها روي مطالب علمي و نيروي انساني خود سرمايهگذاري ميكنند.
البته نيروي انساني آنها به آرمان خود ژاپنيها وفادارند و واقعاً عشق ميورزند. سرمايهگذاري روي نيروي انساني شعار من است يك مطلب ديگر هم اين است كه كيفيت از دالان كميت ميگذرد. پروفسوري داشتيم به اسم فاكس كه خيلي در انگلستان معروف بود. اين پروفسور فاكس كه استاد راهنماي من بود به ايرانيها ايراد ميگرفت. ميگفت اگر ما بخواهيم در زمينهاي پنجاه تا دانشمند تربيت كنيم شايد پنج هزار نفر را انتخاب كنيم كه از ميان آنها اين تعداد دانشمند در بيايد. ولي شما ايرانيها اگر بخواهيد 5 دانشمند تربيت كنيد فقط صد نفر را انتخاب ميكنيد و به هدفتان نميرسيد. من وارد بقيه مقولات نميشوم كه چرا در مملكت ما براي فارغالتحصيلان كار نيست. اين بحث، بحث دامنهداري است. سؤالي كه من مطرح ميكنم اين است كه آيا انگليس به نسبت جمعيتش دانشگاه دارد؟ آمريكا كه دارد آقايي ميكند چقدر دانشگاه ايجاد كرده است؟ اينها بيش از نيازشان دانشگاه تأسيس كردهاند من اعتقاد دارم تحصيلات عاليه بايد در مملكت ما زياد بشود. چقدر از دانشجويان آلان به دبي و جاهاي ديگر ميروند. اين استقبالي است كه مملكت ايران از علم ميكند. بين خانوادهها مسابقه است. همه خانوادهها دنبال اين هستند كه سر سفره عقد به دختر و پسرشان به جاي يك آپارتمان چند طبقه يك مدرك ليسانس و فوقليسانس بدهند. اين چيز بسيار پسنديدهاي است. من حتي وقتي ميرفتم براي مدارس شبانهروزي دانشآموز جمع كنم به مردم ميگفتم شما براي بچههايتان ارث نگذاريد. تا جايي كه برايتان مقدور است چيزي را كه ميخواهيد براي آنها ارث بگذاريد تقسيم كنيد و به فرزندتان بدهيد تا حداقل برود ليسانس بگيرد. بعد كه ليسانس گرفت ديگر هيچ چيزي به او ندهيد. خودم را مثال ميزدم. ميگفتم من كه دكترا گرفتهام آيا دنبال چهار تا فرش كهنه ميگردم؟ دنبال ده هكتار زمين يا يك تراكتور هستم كه كسي به من بدهد؟ اگر زمين و زمان را به من بدهند تا دكتراي من را بكنند فوقليسانس من قبول نميكنم نكته ديگر اينكه اگر من دكترا نداشتم يك هزارم اين كار را ميتوانستم انجام دهم؟ اگر من دكترا نداشتم كسي مرا رئيس دانشگاه نميكرد. لازمه رئيس دانشگاه شدن داشتن مدرك دكتراست. اگر هم رئيس دانشگاه نميشدم اين كارها را نميتوانستم انجام بدهم.
دكتر نميشدم، قاچاقچي بينالمللي ميشدم
يك نكته را هم اضافه كنم. همسايه شدن سيستان و بلوچستان با پاكستان و افغانستان براي ما شده يك ننگ. دانشجوياني كه انتخاب رشته ميكنند، آخرين اولويتشان را اختصاص ميدهند به دانشگاه زابل و وقتي يك دختر خانمي از تبريز در دانشگاه زابل قبول ميشود حتماً دو ـ سه نفر باديگارد دارد. چون تصور ميكنند وارد ايالتي از ايران شدهاند كه آنجا آدم ميدزدند و همه چيز وجود دارد غير از امنيت. من معتقدم به خاطر اينكه بچههاي سيستان و بلوچستان ضريب هوشي بالايي دارند، اگر ما شرايط تحصيل را براي آنها مهيا نكنيم، تكتيرانداز ميشوند. تيراندازهايي ميشوند كه نظام جمهوري اسلامي حريفشان نيست. مگر ما الان تكتيرانداز نداريم. بحث ما اين است كه آقاي مسئول جمهوري اسلامي انتخاب با خود شماست. ميخواهيد در آنجا تكتيرانداز به وجود بيايد كه عليه نظام جاده بند بياورد يا ميخواهيد عنصري باشد كه هميشه براي بقاي نظام مقدس جمهوري اسلامي هر خطري را بپذيرد. شما نميتوانيد ضريب هوشي را از بين ببريد. اگر اين ضريب هوشي در مسير درست هدايت نشود، در تكتيراندازي گل ميكند الان ما از همسايگي سيستان و بلوچستان با افغانستان و پاكستان بايد بهعنوان يك فرصت ياد كنيم نه بهعنوان يك تهديد. ببينيد، تقريباً در همه مناطق ايران منطقههاي آزاد تجاري و بازارچههاي مرزي شكل گرفته است.
معمولاً هفتاد تا هشتاد درصد كار اين مناطق و بازارچهها واردات است. چقدر صادرات داريم؟ اما در سيستان ما منطقهاي داريم براي تبادلات مرزي كه هنوز شكل نگرفته. آنجا بيشتر از هشتاد درصد صادرات داريم. يعني هرچه دلتان بخواهد از موكت گرفته تا كفش پلاستيكي و هر چيز ديگري را ميتوانيم به كشورهاي همسايه صادر كنيم. براي بازسازي افغانستان، جهانيان در ژاپن همايشي تشكيل دادند كه ما براي بازسازي افغانستان چه بكنيم. همه اتفاق نظر داشتند كه ارزانترين و مطمئنترين مسير ترانزيت كالا مسير چابهار ـ ميلك زابل است. الان پاكستانيها در تلاش هستند كه مسير ترانزيت را در داخل خاك خودشان فعال كنند. در ميان مسيرهاي داخل ايران هم من مسير چابهار ـ ميلك را با بندرعباس ـ دوغارون مقايسه ميكنم. اين مسير از نظر جاده 800 كيلومتر و از نظر دريا هم 30 ساعت كوتاهتر است. اين اگر شكل بگيرد كل استان سيستان و بلوچستان متحول ميشود. ترانزيت كالا از نعمتهايي است كه اگر راه بيفتد ديگر همسايگي سيستان و بلوچستان ـ افغانستان و پاكستانَ ـ براي ما تهديد نخواهند بود. نظير اين توانمندي، زياد داريم. مثلاً از نظر فرهنگي شهر سوخته پنج هزار سال قبل از ميلاد مسيح شكل گرفته است. اولين جراحي مغز مربوط به آنجاست. آن منطقه مايه عزت حكومتها بوده. چقدر ما دانشمند از سيستان داريم.
اولين قيام رسمي براي خونخواهي سيدالشهدا در همان سال اول از سيستان شكل ميگيرد (كتابش را هم چاپ كردهام). قيام توابين سه سال بعد در عراق شكل ميگيرد، قيام مختار پنج سال بعد شكل ميگيرد. يكي ديگر از افتخارات سيستان اين است كه وقتي معاويه دستور سبّ اميرالمؤمنين را داد، مردم سيستان امتناع كردند. حتي حاضر نشدند يك بار علي عليهالسلام را سبّ كنند. درحاليكه اين كار در مكه و مدينه به وفور رايج بود و حتي در مجلسي كه امام حسن و امام حسين حاضر بودند سبّ علي(ع) گفته ميشد. اما سيستانيها زير بار نرفتند. كلي هم هزينه پرداختند اول كار جريمهاش يك سكه طلا بود و بعد شد ده سكه طلا. حتي وقتي گفتند يا علي را سبّ ميكنيد يا سر زن شما را در ملأ عام ميتراشيم، باز هم زير بار نرفتند يك قومي در طول تاريخ در اين منطقه زندگي ميكرده كه براي دفاع از اعتقاد و باور خودش حاضر بوده اينقدر هزينه پرداخت كند. بنابراين استعداد و توانمندي فراواني دارد. اين توانمندي بايد شكوفا بشود. يكي از كارهايي كه ميتواند اين استعدادها را شكوفا كند دانشگاه است. يعني دانشگاه زابل يكي از مأموريتهايش شكوفا كردن استعدادها و توانمنديهاي منطقه است. در همه جاي دنيا همينطور است. مثلاً وقتي آمريكاييها ميخواهند يكي از ايالتهايشان را متحول كنند اول دانشگاه ايجاد ميكنند به خاطر اينكه همه براي دانشگاه ارزش قائل هستند، وقتي دانشگاه شكل بگيرد قيمت زمينهاي اطراف دانشگاه بالا ميرود. زمينهاي اطراف دانشگاه را به اهل دانشگاه ميدهند تا بفروشد و دانشگاه را توسعه بدهد.
در ضمن يك نكته را هم بگويم كه ما در دانشكده كشاورزي دانشجويان دختر را داخل گلخانه ميآوريم. ميگوييم بنا نيست شما فردا بولدوزر سوار شويد. بياييد اين نوع كشت را ياد بگيريد. كشت گلخانهاي گوجه و خيار و امثال آن كار خانمهاست كسي هم مزاحمتان نميشود. از اين علمتان هم استفاده كنيد و آن را در جاي ديگر پياده كنيد. ميگوييم توليد گياهان دارويي مال شماست. توليد شترمرغ مال شماست. بنابراين ما مدلي را داريم كه در آن به معناي واقعي كلمه بين دانشجو و دانشگاه تعامل وجود دارد. اينها آدمهايي خواهند شد كه خودشان بعداً كارآفريني ميكنند. اين نيست كه ما فقط به اينها يك مدرك ليسانس يا فوقليسانس بدهيم. نمونهاش خود من هستم و نظاير من كه قبلاً هم گفتم اگر اين مدرك را نداشتم نميتوانستم اين كارها را بكنم. اين را حتماً چاپ كنيد. والله اگر شرايط براي تحصيل من فراهم نميشد، حتماً من يكي از قاچاقچيهاي حرفهاي دنيا بودم. براي اينكه بهطور عادي نميتوانستم زندگي كنم. من يك قاچاقچي بينالمللي درجه يك ميبودم بهتر بود يا الان كه دكتر دهمرده هستم؟ الان از همكلاسيهاي قديم من كساني هستند كه قاچاقچي هستند. آدرسشان را هم ميتوانم بدهم.
دكترهايي که نماز شب ميخوانند
همين الان در سيستان و بلوچستان تعداد زيادي دكتر PHD داريم كه نماز شبخوان هستند. فراوان داريم. امثال دكتر شهرياري زياد داريم. ايشان متخصص برجستهاي است تحصيلات عاليه دارد. مقالات زيادي در ژورنالهاي خارجي چاپ كرده. از تهران و جاهاي ديگر هم براي درمان چشم پيش ايشان ميروند. نماينده مجلسي هم هست و بحثهاي سياسي داغ هم ميكند و نماز شبخوان هم هست در انگلستان رقاصخانه هم فراوان بود. بستگي دارد كه شما كدام را انتخاب كنيد. آيا از ترس اينكه مبادا پاي من به رقاصخانه باز بشود نبايد من را به آكسفورد بفرستند؟ متأسفانه ايرانيهايي بودند كه نهتنها تابستانها به ايران برنميگشتند، كه اصلاً برنگشتند، اما اين دليل نميشود كه همه كار را رد كنيم. خيلي از دوستان عادت كردهاند صورت مسئله را پاك كنند. من اصلاً اين را قبول ندارم. شما بايد مسئله را طرح و حل بكنيد. اين را اصلاً قبول ندارم كه اگر كسي كه تحصيل كند و به خارج از كشور برود و مظاهر فرهنگي آنجا را ببيند جذب آن ميشود. بسياري از آدمها وقتي به خارج ميروند و برميگردند معنويتر ميشوند. من وقتي در نمازخانه دانشگاه زابل نماز ميخوانم در تسبيحات حضرت زهرا (س) ميگويم كه خدايا شكر كه من را در يك خانواده شيعه به دنيا آوردي.
اگر من در خانواده مناخيم بگين ملعون به دنيا آمده بودم كه نميتوانستم پدرم را عوض كنم. خدايا شكر كه شرايطي را براي من فراهم كردي و من بروم آكسفورد، انگلستان را ببينم و بيايم. اگر اين را به من نميدادي من دهمرده گدا بودم. خدايا شكر كه اين توفيق را به من دادي كه در نقطهاي دانشگاه ايجاد كنم كه اگر توفيق نميدادي، جز ء گداهاي همانجا بودم. الان هم دانشگاهي درست كردهام كه هم نمازمان را در آن ميخوانيم و هم بزرگترين سايت اينترنتي ايران را دارد. علم من، مرا از ديانت من جدا نكرده. شايد کسي آيت ا... باشد، اما نتواند تسبيحات حضرت زهرا(س) را آنطور که حقش بهجا بيايد، بگويد. بنابراين ادامه تحصيل من نهتنها هيچ مغايرتي با ديانت من نداشت بلكه معرفت ديني من را هم خيلي زياد كرد. من را خيلي دهاتيتر كرده. برادر من كه در روستا مانده هرگز اعتقادات و باورهاي دينياش با من برابري نميكند. خيلي با من فاصله دارد. علم، هيچ مغايرتي با دين ندارد. بايد يك مقدار روي آدمها برنامهريزي كنيم و يك مقدار ريزش را هم بايد بپذيريم. باز روي بحث قبلي تأكيد ميكنم. كيفيت از دالان كميّت عبور ميكند. اگر 100 هزار تحصيلكرده PHD داشته باشيد، درصد قابل توجهي از آنها آدمهاي معتقدي خواهند بود.
آيه يأس نخوانيم
ما نبايد دايم آيه يأس بخوانيم و آينده بسيار تيره و تاريك و ناجوري را در مملكت متصور بشويم، و دايم بگوييم كسي در مملكت ما كار نميكند، دزدي ميكنند، رشوه ميگيرند، سو ءاستفاده ميكنند و.. . متأسفانه اين داستان مشتري هم دارد. تا بگوييد دكتر دهمرده دزد است پانصد نفر جمع ميشوند. خوششان نميآيد بگويند دهمرده آدم كاري است. تا كلمه دزدي مطرح ميشود جمع ميشوند. تا بگويند دختر دزديدهاند هزار نفر جمع ميشوند. اگر ما بگوييم ما اينهمه امكانات داريم كسي آن را جدي نميگيرد اما دختر دزدي دروغي را هم با آب و تاب ميپذيرند. اين كارها نه وجاهت ديني دارد نه وجاهت عقلي! تمام دنيا دنبال اين هستند كه كشور خودشان را طوري مطرح كنند كه مدينه فاضله است. مثلاً فرانسه را كه آنقدر به بزرگي از آن ياد ميكنند، ببينيد. رئيسجمهورش با كمال پررويي ميگويد در كشور من كه مهد تمدن است اگر يك دختر ايراني چادر سرش بكند دنيا كن فيكون ميشود. ما الان خودمان داريم از كشورمان بهعنوان ناامنترين كشور ياد ميكنيم. در آكسفورد در ساعت يازده ـ دوازده شب جرئت نميكردم از خانه بيرون بروم، علتش هم اين بود كه تعدادي از اين پانكي مانكيها وقتي شراب ميخوردند و مست ميشدند شيشههاي شراب را دستشان ميگرفتند و به محض اينكه به كسي ميرسيدند ته شيشه را به جدول كنار خيابان ميزدند تا بشكند و تيز بشود. ميزدند به صورت آدمها و آدمهاي زيادي را اينطوري لت و پار ميكردند. من مجبور بودم در دانشگاه تا ديروقت كار كنم. ساعت يازده ـ دوازده شب هم مصيبت داشتم كه چطور برگردم خانه. خدا وكيلي عزا ميگرفتم.
در همين دانشگاه تعدادي خبرنگار آمده بودند و يكسري نكات منفي را علم كرده بودند و مشكلات كوچك را بزرگ كرده بودند. من از آنها پرسيدم شما چرا مسائل دانشگاه زهك را مطرح نميكنيد؟ ماندند كه چه جوابي بدهند. گفتم اصلاً در زهك دانشگاهي نداريم كه بخواهد مشكلي داشته باشد. وقتي مسئلهاي نداريد نياز به حل آن نداريد. امروز در زابل دانشگاهي وجود دارد و ما مسئلهاي داريم.
راديو آمريكا و راديو اسرائيل هم اگر چهار نكته منفي را بگويند من خيلي خوشحال ميشوم. براي اينكه وقتي به دروغ ميگويند يك دختر را دزديدهاند اين هم در كنارش به گوش مردم ميرسد كه جمهوري اسلامي در مرز افغانستان، بغل دست طالبان و سربازهاي آمريكايي، دانشگاهي با 12 هزار دانشجو دارد. حالا اگر دهمرده آدم بيعرضهاي است اين را بايد درست كنيم.
يك نكته را هم حتماً بگويم. تجربه من بعد از چندين سال به من آموخت كه اگر عالمانه برخورد كنيد و سماجت و پشتكار داشته باشيد حتماً موفق ميشويد. اگر در زمينههاي ديگر موفق نبودهام و مدلهاي ديگري را كه داشتم نتوانستهام پياده كنم، كاستي از خود من بوده كه نتوانستهام نتيجه را عالمانه ارائه بدهم.
خاك توي سرت اگر استاد دانشگاه نشوي !
چيزهايي در زندگي من اتفاق افتاد كه نميشود گفت خدا من را انتخاب نكرده بود. وقتي سال چهارم دبيرستان بودم، يك همكلاسي داشتم كه درسش بسيار خوب بود. از ده با هم آمده بوديم زابل و خيلي با هم خوب بوديم. اين پسر چون بضاعت مالي پدرش اجازه نميداد، مجبور شد ترك تحصيل كند و سنش را هم زياد كند و برود گروهبان بشود. وقتي او ترك تحصيل كرد من تنها شدم. يك روز كه داشتم با معلم دبيرستانم در خيابان راه ميرفتم يك افسر شهرباني را ديدم. آن موقع افسر شهرباني زابل براي من بتي بود. افسر شدن آرزويي بود. من هم ميخواستم افسر شهرباني و كدخداي محله بشوم. از آن معلم پرسيدم من ميخواهم افسر شهرباني بشوم چه بايد بكنم.
گفت حتماً بايد ديپلم رياضي بگيري. چون با ديپلم تجربي يا ديپلم انساني ممكن است افسر ژاندارمري و ارتش بشوي ولي چون براي شهرباني متقاضي زياد هست حتماً بايد ديپلم رياضي بگيري. شرايط را ببينيد. آن رفيق، ترك تحصيل كرده و من تنها ماندهام و اين معلم ما هم كه خودش هم ديپلم بود يك جواب مسخره اينطوري به ما داد. اگر آن رفيق من نرفته بود صد نفر هم كه به من ميگفتند بايد ديپلم رياضي بگيري قبول نميكردم. حاضر بودم افسر ژاندارمري بشوم ولي همكلاس آن رفيقم باشم. به خاطر همين حرف آن معلم و با آنكه امتحان ثلث اول را هم داده بودم، مدرسهام را رها كردم و رفتم دبيرستان فردوسي ثبتنام كردم كه رشته رياضي فيزيك داشت. يعني رشته رياضي خواندم كه افسر شهرباني شوم. براي آنكه كدخداي محل بشوم رفتم و ديپلم رياضي گرفتم، باور كنيد خدا با من صحبت ميكرد. ولي كي باور ميكند؟ چون من درسخوانده آكسفورد هستم كسي به من نميگويد عقبمانده.
به هر حال رفتم مشهد تا امتحان بدهم و بشوم افسر شهرباني. آنجا كه رسيدم نزديك ظهر بود و متقاضي نبود و خلوت بود. يك افسر مسن آنجا بود. سر و وضع من را ديد كه يك بچه دهاتي با ديپلم رياضي و معدل عالي آمده آنجا افسر شهرباني بشود. مشخص بود كه كسي نبوده كه راهنمايياش كند. وقتي كارنامه و مدارك من را ديد گفت: براي چي آمدي اينجا پسر جان؟! گفتم آمدم افسر شهرباني بشوم. يك مطلبي را به من گفت كه مغز من را متلاشي كرد. گفت ميداني درجه من چيه؟ گفتم نه. گفت: من سرهنگم. ميداني چند سال است دارم خدمت ميكنم. گفتم: نه. گفت: نزديك سي سال است. ميداني از چه راهي زندگي ميكنم؟ گفتم: نه. او حرفي به من زد كه نميتوانم اينجا بگويم. خلاصه اينكه آنجا حرفي به من زد كه تصميم گرفتم افسر شهرباني نشوم. عالم و دانشمند نبود. يك سرهنگ شهرباني بود كه حرفش را خيلي ساده و دهاتيوار زد كه روي من اثر گذاشت كه افسر شهرباني نشوم. از همان سرهنگ پرسيدم چه بشوم. گفت: استاد دانشگاه. خاك توي سرت اگر استاد دانشگاه نشوي!
ببينيد شرايط چطوري جور ميشود. سر ظهر من براي افسر شدن مراجعه ميكنم كسي هم نيست! و يك سرهنگ شهرباني زمان شاه جرئت ميكند و اين حرفها را ميزند. اگر بيست تا متقاضي ديگر آنجا بودند او اين حرفها را به من نميگفت. يا جرئت نميكرد يا حوصله نميكرد. آنجا خلوت بود و او بيكار مانده بود. كارنامه من را از روي حوصله خواند و بعد هم كه سر و وضع من را ديد كه نه ژيگول هستم و نه كراوات دارم، فهميد كه دهاتي هستم و كسي نبوده راهنماييام كند. آن حرفي كه آنجا به من زد مثل پتكي بود كه زندگي من را عوض كرد. يعني قسمت اول زندگي خيلي تصادفي بود، ولي قسمت بعد آگاهانه بود. به آنجا كه رسيدم گفتم بعد از اينكه مثلاً مهندس بشوي چه خواهي شد. ميتوانستم مهندس بشوم. مهندس عمران كه ميشدم سي تا كارگر دور خودم جمع ميكردم و جاده ميساختم و همه هم به من ميگفتند آقاي مهندس دهمرده. ديگر درس نميخواندم. گفتم: نه! ميروم دكتر رياضي ميشوم و بعد هم استاد دانشگاه.